معنی سحر خیزان

حل جدول

سحر خیزان

آلبومی از محمد صفایی

لغت نامه دهخدا

خیزان

خیزان. (نف، ق) آنکه خیزد. (یادداشت مؤلف). در حال خیزیدن:
باد سحری سپیده دم خیزانست.
منوچهری.
فرس میراند چون بیمار خیزان
ز دیده بر فرس خوناب ریزان.
نظامی.
چو دود از آتش من گشت خیزان
ز من زاده ولی از من گریزان.
نظامی.
ز بس رود خیزان که از می رسید
لب رامشان رود را می گزید.
نظامی.
|| (ق) در حال خاستن. در حال بلند شدن.
- اوفتان خیزان، در حال اوفتادن و بلند شدن:
بیامد اوفتان خیزان بر من
چنان مرغی که باشد نیم بسمل.
منوچهری.
آخر آن مور میان بسته ٔ افتان خیزان
چه خطا دید که سر کوفته چون مار برفت.
سعدی (طیبات).
- اوفتان و خیزان، افتان و خیزان:
خوناب جگر ز دیده ریزان
چون بخت خود اوفتان و خیزان.
نظامی.
دیدندش گریزان و اوفتان و خیزان. (گلستان).
پروانه ام اوفتان و خیزان
یکبار بسوز و وارهانم.
سعدی (ترجیعات).
- افتان و خیزان، اوفتان و خیزان:
وزینجانب افتان و خیزان جوان
همیرفت بیچاره هر سو دوان.
سعدی (بوستان).
|| (اِ) موج. || ریشه ای که بهر طرف پنجه انداخته باشد. (ناظم الاطباء).

خیزان. (اِخ) دهی است از بلوک ماربین و سده در شمال غربی اصفهان. (از حاشیه ٔ شرفنامه ٔ نظامی چ وحید):
ز خیزان طرف تا لب زنده رود
زمین زنده گشت از نوای سرود.
نظامی.


افتان خیزان

افتان خیزان. [اُ] (ق مرکب) در حال افتادن وخاستن. روشی چون روش طیر یا وحشی به تیرخسته. راه رفتن بسان مست ازپادرآمده. افتان و خیزان:
بر کوه شدی و میزدی دست
افتان خیزان چو مردم مست.
نظامی.
آخر آن مور میان بسته ٔ افتان خیزان
چه خطا دید که سرکوفته چون مار برفت.
سعدی.
و رجوع به افتان و خیزان شود.


سحر

سحر. [س ِ] (ع اِ) افسون. (غیاث). فسون وجادوی و هر چیز که م-أخذ آن لطیف و دقیق باشد. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد):
چون به ایشان باز خورد آسیب شاه شهریار
جنگ ایشان عجز گشت و سحر ایشان بادرم.
عنصری.
بلی این و آن هر دو نطقست لیکن
نماند همی سحر پیغمبری را.
ناصرخسرو.
سحر دشمن همه باطل کنی از تیغ مگر
دشمن و تیغ ترا قصه ٔ فرعون و عصاست.
مسعودسعد.
زآتش موسی برآرم آب خضر
زآدمی این سحر ومعجز کس ندید.
خاقانی.
من او را باربد خوانم نه حاشا
که سحر باربد در نسخه ٔ اوست.
خاقانی.
صنعت من برده ز جادو شکیب
سحر من افسون ملایک فریب.
نظامی.
سحر با معجزه پهلو نزند دل خوش دار
سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد.
حافظ.
سخن و سحر بیک آهنگند
زر و زرنیخ بهم همرنگند.
جامی.
- سحر بابِل، مقصود داستان دو ملک است یکی هاروت و دیگری ماروت که خداوند آنها را بزمین فرستاد ولی آنها در زمین فتنه کردند پس خواستند که به آسمان بمعبد خود باز شوند، نتوانستند. پس خداوند آنان را مخیر کرد بعذاب دنیوی یا اخروی، پس عذاب دنیوی اختیار کردند در زمین بابل پس ایشان را سرنگون بچاهی در آویختند تا بقیامت. (کشف الاسرار ج 1 صص 295- 297). سحری نظیر سحر هاروت و ماروت (که در بابل بودند):
سحر بابل گرت پسند نشد
سوی جادوی بی نماز فرست.
خاقانی.
خلق از آن سحر بابلی کردن
دل نهاده ببابلی خوردن.
نظامی.
روی تو چه جای سحر بابل
موی تو چه جای مار ضحاک.
سعدی.
رجوع به هاروت و ماروت شود.
- سحر بنان، کنایه از خط خوش. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- سحر حلال، کنایه از کلام فصیح و موزون که بمنزله ٔ سحر رسیده باشد. (آنندراج). شعر و سخن فصیح که از غایت فصاحت بمنزله ٔ سحر باشد. (ناظم الاطباء). شعر و سخن فصیح و بلیغ که بمنزله ٔ سحر رسیده باشد. (غیاث). سخنان فصیح و بلیغ. (برهان). این جمله مأخوذ است از حدیث «اِن ّ مِن َ البیان لسحراً». (نهایه ٔابن اثیر):
نام سخنهای من از نظم و نثر
چیست سوی دانا سحر حلال.
ناصرخسرو.
ساحرمان گفته اید شاید و لیکن
ساحر اهل خرد ز سحر حلالیم.
ناصرخسرو.
سحر حلال من چو خرافات خود نهند
آری یکی است بولهب و بوترابشان.
خاقانی.
گوهر سحر حلال من شکند آنک
گوهرش از نطفه ٔ حرام برآید.
خاقانی.
ابوالنصر عتبی در تحریر و تقریراین کتاب سحر حلال نموده است. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
سحر حلالم سَحَری فوت شد
نسخ کن نسخه ٔ هاروت شد.
نظامی.
از سحر حلال او ظریفان
کردند سماع با حریفان.
نظامی.
ماهیان قعر دریای جلال
بحرشان آموخته سحر حلال.
(مثنوی).
هر که باشد قوت او نور جلال
چون نزاید از لبش سحر حلال.
(مثنوی).
- سحر کردن،جادو کردن. افسون کردن. شعبذه. (منتهی الارب):
قامتی داری که سحری میکند
کاندر آن عاجز بماند سامری.
سعدی.
چشمان دلبرت بنظر سحر میکند
من خود نگویمت که بود در نظر سخن.
سعدی.
- سحر مبین:
جمالت معجز حسنست لیکن
حدیث غمزه ات سحر مبین است.
حافظ.

سحر. [س ُ] (ع اِ) شُش. ج، اسحار، سحور. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).

سحر. [س َ ح َ] (ع ص) وقت آخر شب و زمان پیش از صبح، و بعضی شراح نوشته اند که سحر آن وقت را گویند که ششم حصه از شب مانده باشد یعنی چهار پنج گهری شب باقی بود. (غیاث از لطائف) (آنندراج). سپیده دم. (دهار). سحرگاه. (ترجمان القرآن). پیشک از صبح. (منتهی الارب):
گذشته ز شب نیمه ای بیشتر
ولیکن نبد نیز گاه سحر.
فردوسی.
دوش مُتْواریک بوقت سحر
اندر آمد بخیمه آن دلبر.
فرخی.
وقت سحرک آمد بتعجیل و مرا بخواند نزدیک وی رفتم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 353).
در ملک شاه خدمت تو بی خیانت است
چون در سحر عبادت پیران پارسا.
قطران.
بخت چون عالی بود بنماید از آغاز کار
روز روشن روشنی پیدا کند وقت سحر.
معزی.
آنچه یک پیرزن کند بسحر
نکند صد هزار تیر و تبر.
سنایی.
روز بشب کرده ای بتیرگی حال
شب بسحر کن بروشنایی باده.
خاقانی.
هر سحر گویدش دعای بخیر
ایزد ارجو که مستجاب کند.
خاقانی.
صبح دمی چند ادب آموختم
پرده ٔسِحْرِ سَحَری دوختم.
نظامی.
یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سحر بر کنار بیشه ای خفته. (گلستان سعدی).
دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری
تو خود چه آدمئی کز عشق بیخبری.
سعدی.
دلت بوصل گل ای بلبل سحر خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانه ٔ تست.
حافظ.
سحرچو گشت پدیدار روز گردد شب
شفق چو گشت نمودار صبح گردد شام.
قاآنی.
|| سپیدی که بالای سیاهی باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). سپیدی که بر سیاهی برآید. (اقرب الموارد). || ریه. (اقرب الموارد). شش. (منتهی الارب). ریه و شش. ج، اسحار، و سحور. || کرانه ٔ هر چیز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || نشان پشت ریش شتر و اعلای سینه. (منتهی الارب). اثر دبره البعیر. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || التعلیل بالطعام و الشراب. (تاج المصادر بیهقی).

سحر. [س ِ] (ع مص) جادوی کردن و فریفتن. (غیاث اللغات). جادویی نمودن و فریفتن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). جادویی کردن. (ترجمان القرآن). جادوی کردن و فریفتن. (تاج المصادر). || مشغول کردن کسی را بچیزی. (منتهی الارب). صرف کردن کسی را از چیزی. (از اقرب الموارد). || محتاج و با علت کردن. (منتهی الارب). || دلجویی کردن و ربودن عقل کسی بگفتار یا به نگاه. (اقرب الموارد). || دور شدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).


افتان و خیزان

افتان و خیزان. [اُ ن ُ] (ترکیب عطفی، ق مرکب) کنایه از آهسته و دیر به راه رفتن باشد. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). || کنایه از غالب و مغلوب شدن. || مدارا کردن. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). || در حال افتادن و خاستن. روشی چون روش طیر یا وحشی به تیرخسته. (یادداشت بخط مؤلف): دولت افتان و خیزان بهتر باشد جان باید بماند و مال آید و شود. (تاریخ بیهقی ص 529).
ز جنبش زمین پاک ریزان شده
چو مستی که افتان وخیزان شده.
اسدی (گرشاسبنامه).
صد سال دیگر پادشاهی کرد [جمشید] اما کارش افتان و خیزان بود. (فارسنامه ابن البلخی ص 34). یزدجرد آخر ملوک فرس بود و این بیست سال پادشاهی افتان و خیزان میراند. (فارسنامه ابن البلخی ص 26). و یزدجرد مدت هشت سال به مداین بود و پادشاهی کرد افتان و خیزان پس دانست کسی آنجانتواند بود. (فارسنامه ابن البلخی ص 111). مدت ملک قباد افتان و خیزان چهل وسه سال بود تا این وقت کی به کسری انوشیروان سپرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 88).
چو گوی افتان و خیزان به بود کار
که هر کس کاوفتد خیزد دگربار.
نظامی.
زلفش لبان زنگیان درهم شده بر هر کران
بر عارضش بازی کنان افتان وخیزان دیده ام.
خاقانی.
زانسوی کو هست آفتاب از بوی می مست وخراب
از سر برآرد نیمخواب افتان و خیزان آیدت.
خاقانی.
وزین جانب افتان و خیزان جوان
همی رفت بیچاره هر سو دوان.
سعدی.
چو از چابکان در دویدن گرو
نبردی هم افتان و خیزان برو.
سعدی.
چو مور افتان و خیزان رفت باید
وگر خود ره بزیر پای پیل است.
سعدی.
براندیش از افتان و خیزان تب
که رنجور داند درازی شب.
سعدی.
گفتم حکایت آن روباه مناسب حال تست
که دیدندش گریزان بی خویشتن و افتان و خیزان. (گلستان). و زمانی چون مستان شوخ افتان و خیزان. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 25).
با صبا افتان و خیزان میروم تا کوی دوست
وز رفیقان ره استمداد همت میکنم.
حافظ.
این ترکیب بصورت اوفتان و خیزان به اشباع ضمه هم آمده است:
خاک جهان ز اشک عدوی تو گل شده است
زان دولت تر آمد و خیزان و اوفتان.
کمال اسماعیل.

فرهنگ عمید

خیزان

خیزانیدن
(صفت) خیزنده،
(قید) در حال برخاستن،
(اسم مصدر) [قدیمی] = برخاستن


سحر

فریفته ساختن کسی با کاری شگفت‌انگیز، جادو کردن، جادویی کردن،
(اسم) [مجاز] جادویی، افسون، فسون،
(اسم) [مجاز] چیزی یا کاری که در آن فریبندگی و گیرندگی باشد،
* سحر حلال: [قدیمی، مجاز]
هنرنمایی در نظم یا نثر،
کار عجیب و حیرت‌انگیز که آلوده به نیرنگ نباشد،

فرهنگ معین

خیزان

(ص فا.) جهنده.

فرهنگ فارسی هوشیار

خیزان

‎ (صفت) جهنده، (اسم) موج کوهه آب، ریشه ای که بهر طرف پنجه انداخته باشد.

فارسی به عربی

سحر

سحر، نوبه

عربی به فارسی

سحر

افسون , طلسم , فریبندگی , دلربایی , سحر , افسون کردن , مسحور کردن , فریفتن , شیفتن , فریبا , فریبنده , ملیح , دلربا , جادو , شیدایی , جذبه , وسیله تطمیع , طعمه یا چیز جالبی که سبب عطف توجه دیگری شود , گول زنک , فریب , تطمیع , بوسیله تطمیع بدام انداختن , بطمع طعمه یا سودی گرفتار کردن , اغوا کردن , سحر امیز , ماه , ماه شمسی , ماه قمری , برج , تعویذ , جادوگرانه , شب زنده داری , احیا , دعای شب

معادل ابجد

سحر خیزان

936

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری